فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

اول میخواستم از مهتاب عزیزم تشکر کنم  با گلهای قشنگی که برام میفرسته

و بعد از گل رویایی (مژگان خوبم ) که از راه دور حواسش به من هست و به فکر روزهای بازنشستگی من 

و دیگر دوستان با مهرشان

و اما امروز یه داستان کوچلو میخوام بنویسم در باره کینه داشتن

جالب و اموزنده است

 

یک روز معلم یک کودکستان تصمیم گرفت یک درس زندگی به بچه ها تعلیم بده، از این رو معلم به بچه ها گفت: بچه های عزیزم من می خواهم با شما یک بازی کوچولو کنم، می خواهم که فردا صبح هر کدام از شما یک کیسه پلاستیکی بردارید و درون آن را به تعداد آدمهایی که ازشون بدتان میاد از سیب زمینی پر کنید و به کلاس بیارید.

 

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند،  بعضی ها 2 تا بعضی ها 3 تا و بعضی هم بیشتر  سیب زمینی ریخته بودند، معلم از بچه ها خواست تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را هم خود ببرند.

چندین روز گذشت و کم کم بچه ها از بوی سیب زمینی های گندیده به ستوه آمدند همچنین که آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .
تا اینکه بالاخره معلم اعلام کرد که بازی تمام شده و بعد از 
بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟

 بچه ها هم از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا باخود حمل کنند شکایت کردند.

آنگاه معلم گفت: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید ، بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند در حالیکه شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید .
حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید ، 
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

آدم سنگی

سنگم
سنگی خموش در گذر رود زندگی
بس خورده تازیانه ی موج شتابکار
سنگم ،
سنگی صبور و سرد
 کافتاده در گذرگه سیل خرابکار
 کوبیده سر به سینه ی سردم تگرگ و باد
 افشانده گیسوان به تنم ماهتاب و بید
 سنگم
 سنگی همه نگاه
 دل بی امید و شور
 لب بسته بردبار
 بس ناله ها شنیده ز ابر سرشکبار
بس قصه ها شنیده ز شام فریبکار
 سنگم
سنگی عبوس و سخت
در دل هزار یاد :
 یاد شکوه برف
 یاد نسیم رود
 بال کبوتران
 یاد فرشته های خیال گریز پا
من گرد رنج و غم
در چشمه های نور
 افشانده ام به صبر
 من دیده ام ز دور
 بزم ستارگان
 در قصه های ابر
 روزی دو عشق پاک
بر ماسه های رود
 همراه نغمه ها
 در عطر یک بهار
 بشکفت پر امید
 روزی دگر دو عشق
چرکین و دل سیاه
 با زهر یک خزان
 افسرد و پژمرید
اما : اما هماره سنگ بوده است اینچنین

 

 

زنده یاد صالح وحدت

احساس عجیبی دارم !!!!!!!!!

حس میکنم با اعتقاداتم دارن بازی می کنند ....