فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

<< زندگی همچون راندن دوچرخه ایست.تا زمانی که  پای شما روی پدال می باشد . قدرت و سرعت خود را از دست نمی دهید>>

همیشه خدا را همچون داوری تصور می کردم که حساب خطاهاو اشتباهات مرا داشت.

به این ترتیب فقط او میدانست که بعد از مرگ ایا سزاوار بهشت هستم  ویا می بایست به جهنم بروم ؟ او همیشه مانند رئیسی بیرون آنجا می ایستاد.

وقتی او را دیدم  تصویرش را به حاطر آوردم . اما به راستی شناختی از او نداشتم . مدتی گذشت و با گذشت زمان احساس کردم روز به روز میزان قدرت من در زندگی افزایش می یابد . به نظر می رسید زندگی همچون یک  مسابقه ی دوچرخه سواری  است با یک دوچرخه ی دو ترکه که لحه ای متوجه شدم  خدا پشت سر من نشسته و یاریم می کند تا به سرعت پدال بزنم .

نمی دانم چه موقع بود که خدا پیشنهاد کرد تا جایگاه خود را تغییر دهیم  .

اما زندگی همیشه در یک روند پیوسته ای جریان ندارد .

 

 

 

حرکت در مسیر زندگی با نهایت سرعت و قدرت من بسیار هیجان انگیز می نمود . زمانی که کنترل در دست خود من بود . به خوبی می دانستم که باید در کدامین مسیر حرکت کنم .هر چند خسته کننده و بکنواخت بود اما قابل پیش بینی بود . همیشه در مسافت های کوتاه چنین چیزی ممکن بود .

اما زمانی که کنترل در دست خدا بود . او به سرعت تغییر جهت می داد و از مسیرهای میانبر هیجان انگیز . قله ی کوه ها  از میان صخره ها و سنگلاخ ها با سرعت سر سام آوری که نفس انسان را را می برید حرکت می کرد و تنها کاری که از دستم بر می امد . گوش دادن دقیق به رهنمود های او و پدال زدن بود

گاهی به نظرم غیر منطقی می رسید  ...اما او مرتبا می گفت ( پا بزن ..پا بزن )

من نگران و هراسان پرسیدم (مرا کجا می بری؟)

او خندید و چیزی نگفت .

در لحظه ی بخصوصی. احساس کردم که براستی به او ایمان آورده ام .

به زودی زندگی یکنواخت و خسته کننده ی خود را فراموش کردم و دل به دریا زده و ماجراجویانه پیش رفتم.

شاید هر از گاهی بیم و هراس خود را آشکار می کردم و او به سمت عقب بر می گشت و دستم را به نرمی لمس می کرد .

او مرا پیش انسان هایی برد که هدایایی برای من داشتنند که در مسیر زندگی نیازمند انها بودم

ارمغانی از سلامتی . شادی و باور و ایمان .

آنها با صداقت . هدایای خود را به من ارزانی داشتند  تا به سفر خود ادامه دهم .

سفر ما. سفر من و خدا .

باز دوباره  . ایستادیم . او گفت : این هدایا را به دیگران ببخش . اینها بار اضافی هستند و تحمل سنگینی آنها . طاقت فرساست .

پس . هدایا را به انسان هایی که بر سر راه خود  می دیدم . تقدیم می کردم . متوجه شدم . هر چه بیشتر می بخشم . باز دوباره دریافت می کنم .

اما بار سفر ما سبک تر می شد .

در گام های نخست . او را باور نکردم .

فکرکردم شاید زندگیم را نابود کند .

اما او رمز و راز دوچرخه سواری را خوب می دانست .

او می دانست که در عبور از پیچ های تند . چگونه باید خم شده و در مسیرهای پر از سنگ و مانع . چگونه جهش کرده و خود را به مسیر صاف و راحت تری برساند . و در گذرگاه های هراس انگیز و حطرناک . چگونه برای کوتاه تر کردن مسیر پرواز کند .

من آموختم که سکوت کرده و در خطرناک ترین و حساس ترین موقعیت ها با ایمان  به او فقط پا بزنم و پیش  بروم .

به تدریج به آرامش و امینتی رسیدم که حتی از مناظر زیبا و وزش نسیم ملایمی بر چهر ه ی خویش . لذت می بردم .

زیرا او همراه و همسفر پر قدرت و شاد من . همیشه در کنارم بود . یعنی  ((نیروی بر تر من ))

زمانی که خسته و درمانده شدم و تصور کردم که قدرت و توان ادامه دادن را ندارم . او فقط لبخند می زد .

و

می گفت : ((تو فقط پا بزن ))

 

از یک نویسنده نا شناس

نظرات 1 + ارسال نظر
کسری یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ب.ظ http://q23.blogfa.com

سلام

راستش فوق العاده بود. پس با عنایت و لطف الهی ست که اینهمه تنوع و رنگ در زندگیم جریان دارد. و برای منی که زود دچار یکنواختی می شوم این بهترین هدیه ست و حاصل آن ارمغانی از سلامتی . شادی و باور و ایمان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد