اینقدر این روزها توی خودم هستم  که نمیدونم کجا قرار گرفتم

گاهی اوقات میگم نکنه افسردگی که میگن همین حالت منه ...

اما با خودم میگم منو افسردگی ....بعیده مگه میشه افسرده بود و این همه کار انجام داد ...

از ته دل شاد نیستم ... دیگه خنده هام مثل سابق نیست ...

خیلی مسخره که ادم شاهد مرگ خودش باشه ...

این روزها دیگه هیچی مثل قدیم ها نیست ....ادمها خیلی عوض شدند ... از محبت و دوست داشتن خبری نیست ...

حتی

بهار هم مثل بهار نیست ... هوا گرم شده و درختها هنوز به گل نرسیده برگهاشون زرد شده

جوانها دیگه شاد نیستند ... از خونه ها صدای شادی نمیاید

حرفها هم دیگه خنده دار نیستنند  یه روزهای بود که وقتی به هم میرسیدیم برای هم جک میگفتیم و کلی میخنیدیم اما الان بولوتوس میکنند پسر های که سر تیر چراغ برق اتش میگیرند و یا صحنه های خیلی بد و زنده

شاید دلتنگی من اینه که وقتی دخترک رو میبینم برای چند پول سیاه خودش رو می فروشه  یا پسری که تغییر چهره داده و حرکات دخترونه انجام میده تا جلب توجه کنه و و و و

اینقدر درد در جامعه فراون شده که نمیدونم بگم برای کدوم درده که احساس درد میکنم و قلبم پر از غم میشه

برای همین سکوت میکنم و با کسی حرف نمیزنم ... با خودم میگم اگر من درد رو احساس میکنم  و دیگری شاد و سر حال  بزار شاد باشه .....