اول میخواستم از مهتاب عزیزم تشکر کنم  با گلهای قشنگی که برام میفرسته

و بعد از گل رویایی (مژگان خوبم ) که از راه دور حواسش به من هست و به فکر روزهای بازنشستگی من 

و دیگر دوستان با مهرشان

و اما امروز یه داستان کوچلو میخوام بنویسم در باره کینه داشتن

جالب و اموزنده است

 

یک روز معلم یک کودکستان تصمیم گرفت یک درس زندگی به بچه ها تعلیم بده، از این رو معلم به بچه ها گفت: بچه های عزیزم من می خواهم با شما یک بازی کوچولو کنم، می خواهم که فردا صبح هر کدام از شما یک کیسه پلاستیکی بردارید و درون آن را به تعداد آدمهایی که ازشون بدتان میاد از سیب زمینی پر کنید و به کلاس بیارید.

 

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند،  بعضی ها 2 تا بعضی ها 3 تا و بعضی هم بیشتر  سیب زمینی ریخته بودند، معلم از بچه ها خواست تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را هم خود ببرند.

چندین روز گذشت و کم کم بچه ها از بوی سیب زمینی های گندیده به ستوه آمدند همچنین که آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .
تا اینکه بالاخره معلم اعلام کرد که بازی تمام شده و بعد از 
بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟

 بچه ها هم از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا باخود حمل کنند شکایت کردند.

آنگاه معلم گفت: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید ، بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند در حالیکه شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید .
حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید ، 
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟