حتما این داستان رو قبلا خوندین  اما خب به دوباره خوندنش می ارزه

 

«امید» و نقش آن در زندگی
«امید» در زندگانی بشر آن‌قدر اهمیت دارد که بال برای پرندگان. «ویکتور هوگو»

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگیم را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‌توانی دلیلی برای ادامه‌ی زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت‌زده کرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می‌بینی؟
پاسخ دادم: بلی.
فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به‌خوبی از آن‌ها مراقبت نمودم. به آن‌ها نو و غذای کافی دادم.
دیرزمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت. اما از بامبو خبری نبود.
من از او قطع امید نکردم. 
در دومین سال، سرخس‌ها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره‌کننده‌ای به زمین بخشیدند، اما همچنان از بامبوها خبری نبود.
من بامبوها را رها نکردم.
در سال‌های سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آن‌ها قطع امید نکردم.
در سال پنجم، جوانه‌‌ی کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس، کوچک و کوتاه بود، اما با گذشت 6 ماه، ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید.
5 سال طول کشیده بود تا ریشه‌های بامبو به اندازه‌ی کافی قوی شوند. ریشه‌هایی که بامبو را قوی می‌ساختند و آن‌چه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می‌کرد.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می‌دانی در تمامی این‌ سال‌ها که تو درگیر مبارزه با سختی‌ها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه‌هایت را مستحکم می‌ساختی؟!
من در تمامی این مدت، تو را رها نکردم، همان‌گونه که بامبوها را رها نکردم.

هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن . بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می‌کنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید. تو نیز رشد می‌کنی و قد می‌کشی!
از او پرسیدم: من چقدر قد می‌کشم؟
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می‌کند؟
جواب دادم: هر چقدر که بتواند.

گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی.