خطاب به قلبم


وقت آن نیست درهایت را ببندی؟

قلب من، ای کاشانه یی که درهایت همیشه گشوده است؟

خانه یی که دوست و دشمن، به آن می آیند و می روند؟

در این آیند و روندهای مدام شان بنگر چه سان می شکنند، قوانین حاکم بر تو را؟

در کنج کنج تو بدون هیچ احساسی، با سر و صدا بالا و پایین می روند

هیچ کس کفش هایش را هنگام ورود به تو پاک نمی کند

هیچ کس به دور و برش نگاه نمی کند

و هر آن چه را که برای تو مقدس است، ناپاک می کنند و می شکنند

از جام زرین محراب مقدست می نوشند

و تلاش، برکت و رحمت تمام سال تو را آسیب می زنند


وحشیانه گرمای اجاق خانه ات را از آن دور می کنند و به جای آن، پرچم رنگ و رو باخته ی

وجود خودشان را برپا می کنند

و آن گاه که برای غارت تو دیگر چیزی نمیابند،

تو را ترکت می کنند، قلب من! این سان تهی!

اما نه! گرچه در تو همه چیز در سکوتی مرگ بار فرو رفته

باز هم درهایت را گشوده نگاه دار! گشوده! تا همیشه!

بگذار خورشید، پر حرارت و گرما بخش در تو بتابد

و تندبادها تو را درنوردند

آن گاه که در تک تک حجره های تو، عروس باد این چنین خرامان گام نهاد،

بگذار تمامی زنگ هایت به صدا درآیند و تا ابد سرود در سرود، نغمه پرداز شوند

چرا که هنوز هم ممکن است

روح وفاداری در فرار سردرگمش

در تو پناه و آرام جوید  

 

 

برای تو که فاصله ات اون طرف ابرهاست