یاد دارم یک غروب تلخ و سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
دوره گردم کهنه قالی میخرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
**
اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول سال است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست
**
بوی نان تازه هوش از ما برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون پرید
گفت:آقا سفره خالی می خرید؟
:: محمد رضا یعقوبی ::