من ساک به دست در ایستگاه،منتظر آمدن قطار بودم، قطاری که میدانم مسافر من در آن نخواهد بود، و من چشم به راه قطار ایستاده ام، و گاهی روحم را می بینم که پر می کشد، و میرود آنطرف ریل قطار، و قطار هر لحظه به من نزدیکتر می شود، و من همچنان ایستاده ام در ایستگاه، که ناگهان سنگینی نگاه غریبه ای، مرا به این دنیا می آورد، و من چشم در چشم غریبه دوخته ام، و قطار می رود بسوی مقصدش و من ساک به دست در ایستگاه منتظر آمدن قطار ام... |