دوستی
دل من دیر زمانی است که می پندارد دوستی :
نیز گلی است ،
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد .
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست به بار آید، زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید، آن چنان با تو درآمیزد این روح لطیف که تمنای وجودت همه او باشد و بس. بی نیازت سازد، از همه چیزو همه کس.
زندگی، گرمی دلهای به هم پیوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست.
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز، عطر جان پرور عشق گر به صحرای نهادت نورزیده است هنوز دانه ها را باید از نو کاشت. آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
< فریدون مشیری> |