موهایم را شانه می زنم
شاید که خاکسترش بریزد
چه زود پیر شده ام
بهاری که می پنداشت
خزانی ندارد
آرزو هایم یکی یکی به زمین می ریزند
و من که آب ریخته ام
پشت روز ها ی کودکی
انتظار می کشم
در آینه صورت شکسته ام
بغض می کند
و من انتظار می کشم
انتظار...انتظار...انتظار
فصل انتظار
آخرین نوشته ام
در کتاب زندگیست |