هیچ می دانی ؟

شهر را ما و شما می سازیم


شهر ویرانگر ما نیست دگر


 با همه غربت نایافتگی


می توان گوشه ی یک کافه نشست


 با درختان جهان زمزمه داشت


 رودها را به خیابان طلبید


هیچ می دانی ؟


 خانه ها با همه ی گنگیشان


 چه نیازی دارند


خانه ها منتظرند


 در شب ماتمشان


 سوسویی هست


 که می خواند ما را


من و تو می دانیم ؟


من و تو مانده به مرداب غرور


که چه دریایی


 می زند موج


ز خاموش نگاهی دلتنگ


من و تو می دانیم ؟


که جهان نیست حصار من و تو


 که جهان خفته ما نیست


 درون شب خویش


 هیچ یک لحظه نشستی با خویش


تا ببینی که چه دستانی


 از نور


 نورهایی رنگین


با دلت پنجره ها می سازند


سر برون کرده ز هر پنجره ای فریادی


تا ببینی چه خیابان هایی


 همچنان رود که می گرید و می خواند


 به سراپای تو چون می پیچند


 آری ، آری چه بگویم دیگر


 می توان گوشه ی یک کافه نشست


 دود شد
خاک شد و
 انسان بود


 می توان همچو پلی پای کشید و هشیار


 گوش با زنگ سفرها آویخت


می توان


 مضطرب گشت ز آوای مسافر از دور


 وز غم خانه بدوشان همه شب


 منتظر ماند و گریست


 می توان


 با سبکسایه ی کودک رقصان


 تن خود را رقصاند


باورم نیست که در خویشتنی


 چونکه همپای تو اکنون من


 با جهان همسفری یافته ام

 

 

زنده یاد  صالح وحدت     یادش گرامی