در یکی روز عجیب ، مثل هر روز دگر
خسته و کوفته از کار شدم منزل خویش
منزلم بی غوغا ، همه نزدیکان
چند روزی ست مسافر هستند
توی یک شهر غریب .
فرصتی عالی بود ،
بهر یک شکوه تاریخیِ پُر درد از او ..
پس به فریاد بلند ، حرف خود گفتم من :
با شما هستم من !
خالقِ هستیِ این عالم و آن بالاها ... !
من چرا آمده ام روی زمین ؟
شده ام بازیچه ،
که شما حوصله تان سر نرود ؟
بتوانید خدایی بکنید ؟!
و شما ساخته اید این عالم ، با همه وسعت و ابعاد خودش
تا به ما بنمایید ، قدرت و هیبت و نیروی عظیم خودتان ؟!
هیبتا ! ما همگی ترسیدیم !
به خداوندی تان .. تنمان می لرزد .. !
چون شنیدیم ز هر گوشه کنار ، که شما دوزخ سختی دارید .
آتشی سوزنده ، و عذابی ابدی !
و شنیدیم اگر ما شب و روز ،
ز گناهان و ز سرپیچی خود توبه کنیم ،
چشممان خون بارد ،
و بسائیم به خاک درتان پیشانی ،
و به ما رحم کنید ،
و شفاعت باشد ،
و صد البته کمی هم اقبال ،
حور و پردیس و پری هم دارید ..
تازه غلمان هم هست ،
چون تنوع طلبی آزاد است !
*
من خودم می دانم ، که شما از سر عدل
بخت و اقبال مرا قرعه زدید
همه چیز از بخت است ؛
شده ام من آدم ، اشرف مخلوقات
(راستی حیوانات ، هر چه کردند ندارد کیفر ؟)
داشتم خدمتتان می گفتم :
قسمتم این بوده ، جنس من مرد شده !
آمدم این دنیا ، مرز سال دو هزار
قرعه ام این کشور ، و همین شهر و دیار ،
پدرم این بوده ، که به من گفت : پسر !
مذهبت این باشد ! راه و رسم و روش ات این باشد !
سرنوشتم این بود ؛
جنگ و تحریم و از این دست نِعَم ... !
راستی باز سوالی دارم ، بنده را عفو کنید
توی این قرعه کشی ، ناظری حاضر بود ؟
من جسارت کردم ، آب هم کز سر من بگذشته ،
پاسخی نیست ولی می گویم :
چشمِ تنها ز خودش بی خبر است
چشم را آینه ای می باید ، تا خودش دریابد ،
تا بفهمد که چه رنگی دارد
تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد .
عجبا فهمیدم .. شده ام آینه ای بهر تماشای شما !
به شما برنخورد .. از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز ؟
ظلم و جور و ستم آینه را می بینید ؟
شاید این آینه معیوب و کج است
خط خطی گشته و پر گرد و غبار
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید !
ور نه در ساحتتان ، این همه زشتی و نازیبایی ؟
*
بی خیال ..
کمی از عشق بگوئیم با هم
عرفا می گویند : که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل ،
خلق نمودی بنده !
عجبا ! عشقِ ما یک طرفه ست ؟
به چه کس گویم من ؟
می شود دست ز من برداری ؟
بی خیالم بشوی !؟
زورکی نیست که عاشق شدن ما بر هم !
من اگر عشق نخواهم ، چه کنم ؟
بنده را آوردی ، که شوم عاشق تو ؟
که برایت بشوم واله و حیران و خراب ؟
مرحمت فرموده ، همه عشق و می و ساغر خود را تو ز ما بیرون کش !
عذر ما را بپذیر ! این امانت بده مخلوق دگر ...
*
می روم تا کپه ام بگذارم .
صبح باید بروم بر سر کار ،
پیِ این بدبختی ، پیِ یک لقمه نان !
به گمانم فردا ، جلوه عشق تو را می بینم ،
در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده .. !
خوش به حالت که غمی نیست تو را ،
نه رئیسی داری ،
نه خدایی عاشق ،
نه کسی بالا دست !
تو و یک آینه بی انصاف !
کج و کوله ست و پر از گرد و غبار .
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی ؟
خواب سنگین به سراغم آمد .
کم کَمک خواب مرا پوشانید .
نیمه شب شد ، و صدایی آمد ،
از دل خلوت شب ، از درون خود من :
من خدایت هستم !!
هر چه را می خواهی ، عاشقانه به تو تقدیم کنم .
تو خودت خواسته ای تا باشی !
به همان خنده شیرین تو سوگند که تو ،
هرچه را می بینی ،
ذهن خلاق خودت خلق نمود
هرچه را خواسته ای ، آمده است .
من فقط ناظر بازیِ توام .
منتظر تا که چه را یا که ، که را خلق کنی !
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه ،
ز ته دل ، ز درون
خواهشی نامحسوس ، نه به فریاد بلند
بلکه از عمق وجود ، ز برای عدم خود بنما
تو همان لحظه دگر نابودی
به همان سادگی آمدنت ..
خواهش بودن تو ، علت خلقِ همه عالم شد
تو به اعماق وجودت بنگر ،
ز چه رو آمده ای روی زمین ؟
پیِ حس کردن و این تجربه ها .
حس این لحظه تو .. علتِ بودن توست !
تو فقط لب تر کن ، مثل آن روز نخست
هر چه را می خواهی ، چه وجود و چه عدم ،
بهر تو خواهد بود ، در همان لحظه آن خواستنت .
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی ؟
دلبرم ! حرف قشنگت این بود :
شهر زائیده شدن این باشد ، تا توانم که فلان کار کنم ،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم .
پدرم آن آقا ، خُلق و خوی اش ، روش اش ، میراث اش
همه اش راه تو را می سازد .
بنده می خواهم از این راه ، از این شهر به منزل برسم
همه را با وسواس ، تو خودت آوردی .
همه را خلق نمودی ، همه را .
تو از آن روز که خودخواسته پیدا گشتی ،
من شدم عاشق تو .
دست من نیست ، تو را می خواهم
به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای
شرّ و بی حوصله و بازیگوش
مثل یک بچه پر جوش و خروش
ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند ، که شوم عاشق تر ،
" هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت ،
رشته عشق شود محکم تر .. !"
دیر بازی ست به من سر نزدی !
نگرانت بودم ، تا که آمد امشب
و مرا باز به آواز قشنگت خواندی ،
و به آواز بلند ، رمز شب را گفتی :
" من چرا آمده ام روی زمین ؟ "
باز هم یادم باش ! مبر از یاد مرا ..
همه شب منتظر گرمی آغوش توام .
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد ...
*
خوابِ من خواب نبود !
پاسخی بود به بی مهری من ،
پاسخ یک عاشق ...
به خداوند قسم ، من از آن شب به کنون ،
دل خود باخته ام بهر رسیدن به عزیزم ؛ به خدا .