ای نشسته روبرویم شعله وار


خواهشت سوازندن شب های تار


پرده ی بیرنگیم را تو مبین

 
در پس این پرده روز و شب عجین


باغ ها روییده در چشمان تو


چشم تو سرسبزی پنهان تو


در نگاهت رویش اعماق من


 جان من تابان و خاموش است تن


گر لباس شب فروپوشیده ام


 صبح جان بین آسمان دیده ام


 این نه خاکستر که باغ شهله زاست


 سردیش از گردش خورشید هاست


خشم می دانم تو را در خویش سوخت


 چشم این پروانه را با ظعله دوخت


کاش با خشمت مرا می سوختی


 سرزنش دیگر نمی افروختی


 من نمی خواهم تو را ویران کنم


از غبارت خانه آبادان کنم


 باغ را ویرانگی پیوندهاست


 هر جدایی را نشان از بندهاست


 در دل ویرانه جز آباد نیست


 گریه را جز غنچه های یاد نیست


 چهره را از گریه شوی و سبز باش


آتش درماندگان را رمز باش

 

زنده یاد صالح وحدت