بی نشان | |
اینجا دیگر برای بودنمان نشانی نیست خطی ات که به پایانش رسیده ایم شاید هرگز نپیمودیمش وقتی در خلوت گنگ سایه هایش پنهان می شدیم من می ترسیدم از پایان از رسیدن به چه از رفتن تو و تو همیشه می دویدی برای رسیدن به آغازی دیگر چه زود رسیدی بی من چه دیر رسیدم بی تو خطی است که به پایانش رسیده ایم راهبر تو بودی آسان از یاد مبر که من آغاز را نمی دانم و شتابان بی من نرو دوست خوبم دوستت دارم |
سلام
ما آدمها یاد گرفتیم که در زندگی باید دوید و شتاب کرد تا شاید به هم برسیم ولی از عجلهی زیاد از کنار هم رد میشویم و میگذریم.
خانومی جان سلام ...ممنون از لطافت عجین شده با صداقت نهفته در کلام نوشتارت ...شاید بحث آغازین نوشتن از نقاب بر چهره ام است ... شاید نقابی قدیمی باشد اما هر قدمتی نکوهیده نیست ... شاید اگر من از من من می گفتم می گل من به هیچ وجه راضی به بیان حرف دل با من بدون نقاب نبود ... چون اعتبار انسانی دیر زمانی رنگ زنگار به خود گرفته ... صداقت رخت بر بسته و تزویر و مکر بیشتر جلوه گری می کند ... نقاب پیر مرد در حال تامل زمانی در دلم جا گرفت که دیدم محرم دلی باید تا سنگ صبوری را شاید .... وقتی که پدر بزرگی از عشق دوران جوانی خود برایمان قصه سرایی می کند ، من و ما بی درنگ بر پاک بودن آن گواهی می دهیم و می دانیم که پدر بزرگ بر قداست عشق و حرمت حریم آن آنقدر دلبسته بوده که تا این زمان از گذر عمر خود آنرا بر تارک خاطرات خویشتن خویش حک نموده است .
آری ، می گل عزیز ... من آن نقاب بر چهره ام در پردیس خاطرات یک رهگذر ... و شاید این سئوال برای شما مطرح شده باشد که پس چرا این پیر این قدر دیر ، گام بر دیار عاشقان گذاشته .... باید بگویم که هر چند رنگ رخساره ام جوان است اما دلم آن پیر است ... دلدادگی و دلبردگی زمانی بس دراز است که از دلم رخت بر بسته ... چرا که در قاموس بنی بشر نوشته اند خدا یکی است و عشق نیز یکی و این باور راه را برای صادق بودن و صداقت پیشه کردن باز می نماید ... من همچنان که به عبودیت خالق خویش عابدم بر تقدس عشق نخستین خویش نیز معترف و معتکف .