وقتی به کتابهای تاریخی مراجعه می کنم .می بینم از آغاز بشریت جنگ و ستیزو نارضایتی وجود داشته و همواره توده مردم از حکومت حاکمه تاراضی و نا خشنود بودند. و بعد وقتی کتابهای رمان و شعر و ورق می زنم می بینم که بیشتر نویسندگان و شاعران در همه زمان ها از عشق و دلدادگی و زلف و چشم یارداد سخن داده اند. و حالا در این زمان کدامین راه را بر گزینیم مبارزه .......یا عشق .....یا هردو و اما شاعرعزیز من ه . ا. سایه (هوشنگ ابتهاج) در فروردین سال 1330 در این باره مینویسد : در پیشگاه مردم پیام و پیمان از نگاهی که در آن خشم و درد موج می زند ، ملامت تو را می شنوم و بی هیچگونه بهانه و سخنی سر فرو می افکنم. در رزمی که تو هستی خویش را بر سرآن گذاشته ئی ، من خاموش مانده ام . وهر گاه که لب به سخن گشوده ام ، آوازم گناه خاموشی مرا گران ترو نابخشودنی تر نموده است . به هنگامی که نگاه آزاد مردان کشور من از پشت میله های زندان شعله می کشد ، من برای نگاهی شعر ساخته ام که در آن عشق و هوس ترانه می زند و می رقصد. به هنگامی که چهره های زرد و شکسته هم میهنان من به اشک و خون آغشته می شود، من برای گل های یاس ، برای شب های مهتابی ،برای خواب ها و رویاهای خودم شعر سروده ام . به هنگامی که گرگان خون آشام، گروه گروه مردان و زنان و کودکان را به کشتارگاه های جنگ و ستیز می کشانند، من بر فراز عشق های خویش گریسته ام . و به هنگامی که انسان های سر افراز ، همگام و هماهنگ ، صلای صلح و آزادی می زنند ، و این آواز و آوازهر روز بلند تر و گسترده می شود ، من در تنهائی اندوهبار خویش ناله سر داده ام. شعر من ، همچو ناله مرغ شب ، آواز اندوه و پریشانی و شکست شده است ، و من دیگر نمی خواهم که چنین باشد. من که سایه های تیره اوهام گذشته را ـــــ که پناهگاه روحی شاعران قرون پیش بوده است ــــــــ از گوشه های مغز خویش رانده ام .دریچه قلبم را به روی آفتابی تازه و روشن می گشایم که هرگز غروب نکند . من دلی را که در انگشتان عشق های ناسپاس ، فشرده و خونین شده ، به عشق مردم ، به عشق وفادار مردم می سپارم و در این عشق بزرگ ، زنده می مانم. من آواز خویش را در دل این شب تنگ ، سر خواهم داد .و این آواز را که سر گذشت رنج و رزم پر شکوه انسان هاست ، از میان حصار های ویران این شب خون آلود، به گوش دورترین ستاره بیدار آسمان خواهم رساند. سال هاست که دل من ،هماهنگ تپش های قلب تو زده است ، و اندیشهای دور پرواز من با آرزوهای تابناک تو همراه گشته است . سال هاست که من در دل خاموشیم نالیده ام و روحم از خشم و درد ، آتش گرفته است ............. من این خاموشی ننگ آلود را خواهم شکست ، و مرغ آوازم را از دل پیچیده و سیاه این جنگل سکوت پرواز خواهم داد .......... با این پیمان دستت را می فشارم ه . ا . سایه |
بی نشان | |
اینجا دیگر برای بودنمان نشانی نیست خطی ات که به پایانش رسیده ایم شاید هرگز نپیمودیمش وقتی در خلوت گنگ سایه هایش پنهان می شدیم من می ترسیدم از پایان از رسیدن به چه از رفتن تو و تو همیشه می دویدی برای رسیدن به آغازی دیگر چه زود رسیدی بی من چه دیر رسیدم بی تو خطی است که به پایانش رسیده ایم راهبر تو بودی آسان از یاد مبر که من آغاز را نمی دانم و شتابان بی من نرو دوست خوبم دوستت دارم |