فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

هیچ می دانی ؟

شهر را ما و شما می سازیم


شهر ویرانگر ما نیست دگر


 با همه غربت نایافتگی


می توان گوشه ی یک کافه نشست


 با درختان جهان زمزمه داشت


 رودها را به خیابان طلبید


هیچ می دانی ؟


 خانه ها با همه ی گنگیشان


 چه نیازی دارند


خانه ها منتظرند


 در شب ماتمشان


 سوسویی هست


 که می خواند ما را


من و تو می دانیم ؟


من و تو مانده به مرداب غرور


که چه دریایی


 می زند موج


ز خاموش نگاهی دلتنگ


من و تو می دانیم ؟


که جهان نیست حصار من و تو


 که جهان خفته ما نیست


 درون شب خویش


 هیچ یک لحظه نشستی با خویش


تا ببینی که چه دستانی


 از نور


 نورهایی رنگین


با دلت پنجره ها می سازند


سر برون کرده ز هر پنجره ای فریادی


تا ببینی چه خیابان هایی


 همچنان رود که می گرید و می خواند


 به سراپای تو چون می پیچند


 آری ، آری چه بگویم دیگر


 می توان گوشه ی یک کافه نشست


 دود شد
خاک شد و
 انسان بود


 می توان همچو پلی پای کشید و هشیار


 گوش با زنگ سفرها آویخت


می توان


 مضطرب گشت ز آوای مسافر از دور


 وز غم خانه بدوشان همه شب


 منتظر ماند و گریست


 می توان


 با سبکسایه ی کودک رقصان


 تن خود را رقصاند


باورم نیست که در خویشتنی


 چونکه همپای تو اکنون من


 با جهان همسفری یافته ام

 

 

زنده یاد  صالح وحدت     یادش گرامی

 

 

 

دوباره به آفتاب سلام می کنم

سلام می کنم به باد،


به بادبادک و بوسه،


به سکوت و سوال


و به گلدانی،


که خواب ِ گل ِ همیشه بهار می بیند!


سلام می کنم به چراغ،


به «چرا» های کودکی،


به چالهای مهربان ِ گونه ی تو!


سلام می کنم به پائیز ِ پسین ِ پروانه،


به مسیر ِ مدرسه،


به بالش ِ نمنک،


به نامه های نرسیده!


سلام می کنم به تصویر ِ زنی نِی زن،


به نِی زنی تنها،


به آفتاب و آرزوی آمدنت!


سلام می کنم به کوچه، به کلمه،


به چلچله های بی چهچه،


به همین سر به هوایی ِ ساده!


سلام می کنم به بی صبری،


به بغض، به باران،


به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...



باورکن من به یک پاسخ کوتاه،
به یک سلام ِ سر سری راضیم!
آخر چرا سکوت می کنی؟ ●

برای دوست

 

حرف زدن با معبود یه چیز کاملا خصوصی است ..... و سلیقه ایی از دیدگاه من

یکی دوست داره عربی با خدا حرف بزنه و یکی دیگه دوست داره فارسی ناب

به هر حال همه با او صحبت میکنند .... تنها حامی و پشتیبان و دوست

امروز میخوام   ماجرای دو فرشته رو بنویسم

 

قصه این طوری شروع میشه .....

دو فرشته مسافر  برای گذراندن شب در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند . این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به میهمانخانه محللشان راه ندادند . بلکه زیر زمین سر د خانه را در اختیار آنها گذاشتند . فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد . وقتی که فرشته جوان از او پرسید .

چرا چنین کاری میکند . او پاسخ داد

<همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند >

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهیمان نواز رفتنند . بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتنند صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند  . گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذاران زندگیشان بود در مزرعه مرده بود . فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید :  <چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتتند و با این حال تو کمکشان کردی . اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد >

فرشته پیر پاسخ داد:

وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که بر شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد از آنجا که انان بسیار حریص و بد دل بودند شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم . دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم . فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد . و من به جایش آن گاو را به او نشان دادم تا به جای زن جان او را بگیرد . می بینی که همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند  و ما گاهی خیلی دیر به این نکته پی می بریم ...