سلام ای غروب غریبانه دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای همنشین همیشه تو تنها نمیمانی ای مانده بی من تو را میسپارم به مینای مهتاب اگر شب نشینم اگر شب شکسته به شب میسپارم تو را تا نسوزد خداحافظ ای برگ و بار دل من
سلام ای غم لحظههای جدایی
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو را میسپارم به دلهای خسته
تو را میسپارم به دامان دریا
تو را میسپارم به رویای فردا
به دل میسپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای سایهسار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
و به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
جواب دختر
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی
باغبان
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را ٬ خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک ...
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز
سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو ٬ تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان ٬ غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ؟!!!
حمید مصدق