فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

 ای مهتاب عشق بتاب
ای باران عشق ببار
ای خورشید محبت بسوزان بنیاده جنگ و کینه ها را

آی آدمها بیاید بشوید گرد و غباره سینه ها را

این همه حرص و طمع برای چی
آخه این دنیا مگه برای کیست

شاهان همه رفتن کاخها بجامانده
شاه و گدا مردند دنیا بجا مانده

مهتـــــاب عــــــشق بتـــــــاب
بــــــاران عـــــــشق ببــــــــار


چه کسی با خود برده ذره ای از مال دنیا را
چه کسی پیمان بسته که ببینه صبح فردا را

وقتی آدم یه روزی فنا میشــــــــه
می میره روح از بدن جدا میشه

پس دیگه جنگ و جدال واسه چیه
اونیکه مونده تو این دنیا کیه
اونیکه مونده تو این دنیا کیه


شاهان همه رفتن کاخها به جا مانده
شاه و گدا مردند دنیا بجا مانده

مهتـــــاب عــــــشق بتـــــــاب
بــــــاران عـــــــشق ببــــــــار



انسان چرا وقتی که به قدرتی میرسه
خودش رو گم میکنه این همه ظلم میکنه

این عمر کوتاه ما تموم میشه یه روزی
طعم خاک میشویم نیستو هلاک میشویم

شاهان همه رفتن کاخها بجا مانده
شاه وگدا مردند دنیا بجا مانده

مهتـــــاب عــــــشق بتـــــــاب
بــــــاران عـــــــشق ببــــــــار

 

 

ممنون از مهتاب عزیزم

بازگشت

دور از نشاط هستی و غوغای زندگی  


دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود  


آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست  


آمد صفای خلوت اندوه را ربود  


آمد به این امید که در گور سرد دل 
 

 شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
 

او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق 


من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای  


 آمد مگر که باز در این ظلمت ملال  


روشن کند به نور محبت چراغ من  


باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر  

 

 

 


زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من 
 

گفتم مگر صفای نخستین نگاه را  


در دیدگان غمزده اش جستجو کنم  


وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را 
 

خکستر از حرارت آغوش او کنم  


چشمان من به دیده او خیره مانده بود  


رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما  


آهی از آن صفای خدایی زبان دل  


 اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما 
 

ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید 
 

آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم  


 آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت  


 آهی کشید از سر حسرت که : این منم  


باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب  


باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود  


ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت 
 

من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود  

 

 

 

فریدون مشیری