موهایم را شانه می زنم
شاید که خاکسترش بریزد
چه زود پیر شده ام
بهاری که می پنداشت
خزانی ندارد
آرزو هایم یکی یکی به زمین می ریزند
و من که آب ریخته ام
پشت روز ها ی کودکی
انتظار می کشم
در آینه صورت شکسته ام
بغض می کند
و من انتظار می کشم
انتظار...انتظار...انتظار
فصل انتظار
آخرین نوشته ام
در کتاب زندگیست
من نیز به انتظار تو ای زیباترین نگاه
حسرت به جانم و
از عشق بی نصیب....
«من به شوق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت،
عشقم مرد...»
من نیز پا به پای اقاقی ها
دل روز و شب
اسیر نگاهی کرده ام.
من نیز تار و پود نگاهم شقایق است
عمریست لبخند های تلخ مرا دزدیده است.
عمریست در نگاه خود آزار می دهد مرا
سلام می گل نازنینم
دیر اومدم سر بزنم شرمنده ولی همه ی پست ها را خوندم .
ممنون که در مورد مهرگان نوشتی من خیلی مختصر شنیده بودم واقعا دوست داشتم در موردش بدونم . پستی هم که در مورد دوستت نوشتی هم زیبا بود . به دوستت حسودیم شد داشتن دوست خوب و قابل اعتماد بهترین موهبت .
شاد و سلامت و سربلند باشی دوست عزیز
به امیددیدار
سلام. انتظار خیلی قشنگه...
تو هم وبلاگ قشنگی داری دوست من ...
سلام
فصل انتظار هم همان طول عمر که شاید هم انتظار و هم عمر خوب باشند و شاید هم ...