دوست من
بدان
تمام کیهان یک لطیفه است یک شوخی یا یک بازی و آن روزی که این را درک کنی ..
خواهی خندید و آن خنده هر گز بند نخواهد آمد
هر لحظه با گذشته وداع کن . درنیای شناخته بمیر تا به دنیای ناشناخته راه یابی . با مردن و لحظه به لحظه تولد یافتن خواهی توانست زندگی را زندگی کنی و مرگ را نیز هم!!!!!!!!!!
از ازل پرتو عشقت ز تجلی دم زد |
||||
دوشنبه، 30 مهر، 1386 |
در یکی روز عجیب ، مثل هر روز دگر خسته و کوفته از کار شدم منزل خویش منزلم بی غوغا ، همه نزدیکان چند روزی ست مسافر هستند توی یک شهر غریب . فرصتی عالی بود ، بهر یک شکوه تاریخیِ پُر درد از او .. پس به فریاد بلند ، حرف خود گفتم من : با شما هستم من ! خالقِ هستیِ این عالم و آن بالاها ... ! من چرا آمده ام روی زمین ؟ شده ام بازیچه ، که شما حوصله تان سر نرود ؟ بتوانید خدایی بکنید ؟! و شما ساخته اید این عالم ، با همه وسعت و ابعاد خودش تا به ما بنمایید ، قدرت و هیبت و نیروی عظیم خودتان ؟! هیبتا ! ما همگی ترسیدیم ! به خداوندی تان .. تنمان می لرزد .. ! چون شنیدیم ز هر گوشه کنار ، که شما دوزخ سختی دارید . آتشی سوزنده ، و عذابی ابدی ! و شنیدیم اگر ما شب و روز ، ز گناهان و ز سرپیچی خود توبه کنیم ، چشممان خون بارد ، و بسائیم به خاک درتان پیشانی ، و به ما رحم کنید ، و شفاعت باشد ، و صد البته کمی هم اقبال ، حور و پردیس و پری هم دارید .. تازه غلمان هم هست ، چون تنوع طلبی آزاد است ! * من خودم می دانم ، که شما از سر عدل بخت و اقبال مرا قرعه زدید همه چیز از بخت است ؛ شده ام من آدم ، اشرف مخلوقات (راستی حیوانات ، هر چه کردند ندارد کیفر ؟) داشتم خدمتتان می گفتم : قسمتم این بوده ، جنس من مرد شده ! آمدم این دنیا ، مرز سال دو هزار قرعه ام این کشور ، و همین شهر و دیار ، پدرم این بوده ، که به من گفت : پسر ! مذهبت این باشد ! راه و رسم و روش ات این باشد ! سرنوشتم این بود ؛ جنگ و تحریم و از این دست نِعَم ... ! راستی باز سوالی دارم ، بنده را عفو کنید توی این قرعه کشی ، ناظری حاضر بود ؟ من جسارت کردم ، آب هم کز سر من بگذشته ، پاسخی نیست ولی می گویم : چشمِ تنها ز خودش بی خبر است چشم را آینه ای می باید ، تا خودش دریابد ، تا بفهمد که چه رنگی دارد تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد . عجبا فهمیدم .. شده ام آینه ای بهر تماشای شما ! به شما برنخورد .. از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز ؟ ظلم و جور و ستم آینه را می بینید ؟ شاید این آینه معیوب و کج است خط خطی گشته و پر گرد و غبار یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید ! ور نه در ساحتتان ، این همه زشتی و نازیبایی ؟ * بی خیال .. کمی از عشق بگوئیم با هم عرفا می گویند : که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل ، خلق نمودی بنده ! عجبا ! عشقِ ما یک طرفه ست ؟ به چه کس گویم من ؟ می شود دست ز من برداری ؟ بی خیالم بشوی !؟ زورکی نیست که عاشق شدن ما بر هم ! من اگر عشق نخواهم ، چه کنم ؟ بنده را آوردی ، که شوم عاشق تو ؟ که برایت بشوم واله و حیران و خراب ؟ مرحمت فرموده ، همه عشق و می و ساغر خود را تو ز ما بیرون کش ! عذر ما را بپذیر ! این امانت بده مخلوق دگر ... * می روم تا کپه ام بگذارم . صبح باید بروم بر سر کار ، پیِ این بدبختی ، پیِ یک لقمه نان ! به گمانم فردا ، جلوه عشق تو را می بینم ، در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده .. ! خوش به حالت که غمی نیست تو را ، نه رئیسی داری ، نه خدایی عاشق ، نه کسی بالا دست ! تو و یک آینه بی انصاف ! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار . وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی ؟ خواب سنگین به سراغم آمد . کم کَمک خواب مرا پوشانید . نیمه شب شد ، و صدایی آمد ، از دل خلوت شب ، از درون خود من : من خدایت هستم !! هر چه را می خواهی ، عاشقانه به تو تقدیم کنم . تو خودت خواسته ای تا باشی ! به همان خنده شیرین تو سوگند که تو ، هرچه را می بینی ، ذهن خلاق خودت خلق نمود هرچه را خواسته ای ، آمده است . من فقط ناظر بازیِ توام . منتظر تا که چه را یا که ، که را خلق کنی ! تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه ، ز ته دل ، ز درون خواهشی نامحسوس ، نه به فریاد بلند بلکه از عمق وجود ، ز برای عدم خود بنما تو همان لحظه دگر نابودی به همان سادگی آمدنت .. خواهش بودن تو ، علت خلقِ همه عالم شد تو به اعماق وجودت بنگر ، ز چه رو آمده ای روی زمین ؟ پیِ حس کردن و این تجربه ها . حس این لحظه تو .. علتِ بودن توست ! تو فقط لب تر کن ، مثل آن روز نخست هر چه را می خواهی ، چه وجود و چه عدم ، بهر تو خواهد بود ، در همان لحظه آن خواستنت . و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی ؟ دلبرم ! حرف قشنگت این بود : شهر زائیده شدن این باشد ، تا توانم که فلان کار کنم ، و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم . پدرم آن آقا ، خُلق و خوی اش ، روش اش ، میراث اش همه اش راه تو را می سازد . بنده می خواهم از این راه ، از این شهر به منزل برسم همه را با وسواس ، تو خودت آوردی . همه را خلق نمودی ، همه را . تو از آن روز که خودخواسته پیدا گشتی ، من شدم عاشق تو . دست من نیست ، تو را می خواهم به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای شرّ و بی حوصله و بازیگوش مثل یک بچه پر جوش و خروش ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند ، که شوم عاشق تر ، " هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت ، رشته عشق شود محکم تر .. !" دیر بازی ست به من سر نزدی ! نگرانت بودم ، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی ، و به آواز بلند ، رمز شب را گفتی : " من چرا آمده ام روی زمین ؟ " باز هم یادم باش ! مبر از یاد مرا .. همه شب منتظر گرمی آغوش توام . عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد ... * خوابِ من خواب نبود ! پاسخی بود به بی مهری من ، پاسخ یک عاشق ...
به خداوند قسم ، من از آن شب به کنون ، دل خود باخته ام بهر رسیدن به عزیزم ؛ به خدا . |
وقتی وبلاگ یک دوست رو میخوندم به این شعر برخوردم .....از نجوای که با خود کرده لذت بردم
امیدوارم شما دوست عزیز هم خوشتون بیاید