باز بوی باورم خاکستریست
واژه های دفترم خاکستریست
پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم
باز هم بحث عقیل و مرتضی است
آهن تفتیده مولا کجاست
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است
با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی
غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست
بین جمع ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز
دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها
سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ
صحبت از عدل و عدالت نابجاست
سود در بازار ابن الوقتهاست (عصار در کاست عشق الهی بجای این بیت بیت دیگری میخواند)
گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم ولیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها
سلام ای غروب غریبانه دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای همنشین همیشه تو تنها نمیمانی ای مانده بی من تو را میسپارم به مینای مهتاب اگر شب نشینم اگر شب شکسته به شب میسپارم تو را تا نسوزد خداحافظ ای برگ و بار دل من
سلام ای غم لحظههای جدایی
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو را میسپارم به دلهای خسته
تو را میسپارم به دامان دریا
تو را میسپارم به رویای فردا
به دل میسپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای سایهسار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه