من ساک به دست در ایستگاه،منتظر آمدن قطار بودم،
قطاری که میدانم مسافر من در آن نخواهد بود،
و من چشم به راه قطار ایستاده ام،
و گاهی روحم را می بینم که پر می کشد،
و میرود آنطرف ریل قطار،
و قطار هر لحظه به من نزدیکتر می شود،
و من همچنان ایستاده ام در ایستگاه،
که ناگهان سنگینی نگاه غریبه ای،
مرا به این دنیا می آورد،
و من چشم در چشم غریبه دوخته ام،
و قطار می رود بسوی مقصدش
و من ساک به دست در ایستگاه
منتظر آمدن قطار ام...
ممنون از مهتاب خوبم
سلام بر تو ای بهار
ای نو رسیده ی خسته ز راه دور
با دیدنت ،ای غم شکن مرا
شادی ربود و سپردم به دست شور
حالی خوشم مقدمت اینسان مبارک است
ای مست از طراوت و سرشار از غرور
با آمدنت شکفت این غنچه ی عشق
گل گشت و چمن گشت و خوشی گشت و سرور
آری بهار،به شهرم خوش آمدی...
یاد دارم یک غروب تلخ و سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
دوره گردم کهنه قالی میخرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
**
اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول سال است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست
**
بوی نان تازه هوش از ما برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون پرید
گفت:آقا سفره خالی می خرید؟
:: محمد رضا یعقوبی ::