فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

فریاد خاموش

روزهای زندگی ..همچون مشق های خط خورده دوران کودکی ماست

یه کوچلو هم احساسی

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

 

در جای  خواندم

که

 

دیوارهای دانشگاه را بلندتر از
دیوارهای زندان ساخته اند

خب


حق دارند

چون

نگهبانی از فکرها خیلی دشوارتر
از نگهبانی از جرم است

پدر نبودنت مبارک

 

از وقتی پدر دیگر نبود ..... به رسم هر ساله چند شاخه گل می خرم و به دیدن دوستان قدیم پدر می روم  

دوستانی که در این چند سال جای خالی پد ر را برایم پر کردند

دیروز هم مثل هر سال چند تا دسته گل زیبا گرفتم و رفتم مثل همیشه اول سراغ استاد عزیز و بزگوارم جناب دکتر ن ..... ایشان از اساتید به نام دانشگاه تهران هستنند  یا بهتر بگویم بودند  فکر میکردم طبق روال هر ساله ایشان الان یا در کتابخانه هستنند یا اینکه با چند تا از استادها مشغول بحث و گفتگو با همین فکر زنگ خانه اشان را زدم و با تعجب خودشان پشت ایفون قرار داشتنند و درب را باز کردند

 

با خوشحالی بوسه ای بر گونه مهربانشان گذاشتم و با تعجب گفتم عموجان چه عجب !!!!!!!! ما شما را دیدم .  مثل همیشه یه نگاه عمیق به من کردند و گفتنند مگر خبر نداری من بازنشسته شدم

 

گفتم شما !!!!!!!!!چرا؟

مگه شما هم بازنشسته میشین ....  ایشون گفتنند بله خیلی محترمانه من را خانه نشین کردند

حتی اجازه چاپ کتاب هم به من نمی دهند ... با اندوه گفتنند : می گل جان یکی از شاگردهای من رو جای من گذاشتنند ...  متاسفانه نادانترین شاگرد من .....نگاه ایشون پر از غم بود ....

این همه زحمت و این همه اگاهی حالا باید گوشه خانه بمانند ... ایشون یکی از چهر های ماندگار هستنند

و من فکر میکردم ماندگار در خانه ......یا شاید هم زندانی در خانه

و هنوز سر درگم هستم اخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

و با خودم میگویم پدر چه خوب شما نیستید که ببینید