یک روز توی اتوبوس،
گرما و ترافیک حسابی کلافه ام کرده بود
با بی حوصلگی روزنامه را ورق زدم
سردار رادان زنان سرزمین من و به 4 دسته تقسیم کردن:
بیماران روانی، افراد فاقد هویت، دارای انحرافات اخلاقی و در نهایت گروهی هیجان مدار،
عجب !!!
با لبخند تلخی روزنامه را ورق میزنم،
لبخندم تلخ تر میشه وقتی خبر........................را می خوانم
روزنامه ی لعنتی را می بندم...
دختر 13، 14 ساله ای کنارم نشسته،
من و یاد خودم می اندازه
در سال های شور و هیجان و فریاد...
سال های لبخند و صبر و پایداری...
سال هایی که
سهم من از زندگی، شور و هیجان انقلاب بود .
سهم این دختر چیست؟؟؟
ترس و وحشت؟
توهین وافترا؟
سهراب را از کودکی شناختم با « در گلستانه » و صدای «شهرام ناظری» - که در ذهن کوچکم صدای سهراب بود - و بعد از یک وقفه چندساله به مدد هدیه گرفتن «هشت کتاب» دوباره به شعرش مبتلا شدم و این بار نگاهش جزء لاینفک اندیشه ام شد...
من با « هلا » سلوک ها کرده ام/ با «چند» « تا گل هیچ » رفته ام . « نیایش » را زمزمه ها کرده ام و نگران شدم از شنیدن «دنگ» ِ ساعت . من گاه فالم را با شعر سپهری می نوشم :
من تو را زیستم ای نزدیک!
اینجا میخوام به یاد روح بزرگش و به پاس احترام به نان و نمکی که چندین سال از خوان گسترده نگاه و اندیشه و عرفان و سلوکش خورده ام تنها برخی تک بیت های او را بنویسم . بیتها و مصرعهایی که کمی تأمل روی آنها آدمی را می رساند به « امکان یک پرنده شدن » :
من و دلتنگ / و این شیشه خیس.
می نویسم / و فضا .
می نویسم و دو دیوار و چندین گنجشک .